بعد از حدود یک ماه که پیداش شد حاضر نیست حرف بزنه سرد و کوتاه جواب می ده بی میلی از سرو ریختش می باره
نمی فهمم چرا اینجور شد
چی باعث شده
از چی رنجیده
شاید هم متوجه همین یه ذره احساس من شده
باشه حرفی نسیت میشه تو همین نظفه خفش کرد
اما فکر نمی کنم اجازه داشت دست کمم به حرمتاین دوستیمون اینجوری برخورد کنه خیلی دلم می خواد خوب فکر کنم به شرایط روحیش ربطش بدم و فکر کنم که حالش خوب نیست یا اون مثل همیشه است این بار من دارم بد نیگاه می کنم اما ته دلم همه چیز لنگ می زنه می دونم اون همون آدم همیشگی نیست و یه چیزی بینمون هست یه چیز که نمی دونم چی هست
خلی دارم اذیت می شم فقط امیدوارم خدا کمکم کنه اینبارم خدایا اگه ارزش دوست داشتن نداره خودت کمکم کن همین الان کنار بکشم بذار یه جوری بشه که حضورش توی زندگیم محو بشه هیچ وقت نباششه حتی برای یک لحظه
اما این بی احترامی و برخوردش خیلی دلم رومی سوزونه نمی تونم باورکنم و نه می تونم دلیلش رو بفهمم